مصاحبه مجمع یاران‌ ماندگار با حجت‌الاسلام محمدمحسن شفاعتی

 

ـ سلام علیکم. خیلی ممنون که وقتتون را برای مصاحبه در اختیار ما گذاشتید؛ اول بپرسم شما رو خیلی از دوستان به نام خانوادگی کشوری می شناسند، حالا ما کشوری بگیم یا شفاعتی، اصلاً اگر مایل هستید یک توضیح بفرمایید.

  • سلام علیکم، بله. فامیلی اصلی ما شفاعتی بوده که در یک اشتباه کشوری ثبت شده بود و در این سالها با پیگیری انجام شده از کشوری به شفاعتی تغییر کرد.

 

ـ در ابتدا آنچه از بیوگرافی خودتان جهت استحضار دوستان مایل هستید، بفرمایید از دورۀ دانشجویی تا بعد از آن تغییر مسیرتون، شغل ازدواج و …

  • درباره من می خواستم بگویم که

خوش تر آن باشد که سر دلبران    گفته آید در حدیث دیگران

دیدم نه دلبری هست و نه سری و نه دیگرانی که خوش‌ترشان باشد که از ما حدیثی کنند؛ و دیدیم که حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند و این صفحه خالی است هنوز پس هرچند که خیلی هم مهم نیست ولی کمی پرش میکنیم محض فقط خالی نبودن.

در 29خرداد 1364مصادف با 29 رمضان المبارک 1405در شهر مقدس قم و مانند اغلب ایرانیان در خانواده‌ای مومن و مذهبی دیده به جهان گشودم. (من آمدم به دنیا   دنیا به من نیامد)

در دوران مدرسه محصل نیمه ممتازی بودم ولی متاسفانه کنکورم تلاقی پیدا کرد با جام جهانی و بنده آن زمان‌ها یک نظریه‌ای داشتم که کنکور هر سال است و جام جهانی چهار سال یک‌بار پس جام را چسبیدیم و کنکور … البته نظریه دیگری هم داشتم که جنازه من هم که سر جلسه برود قبول می شود و شد..

هر چند این دو نظریه محصول عدم تمایلم بود برای رفتن به دانشگاه که مفید واقع نشد. بعد از چهار سال مدرکی گرفتیم که رویش نوشته بود لیس انس(آدم نیست) همان که شما لیسانس میخوانیدش..

وحالا دنبال یک جو آدمیتیم (چون گندم وآدم تراژدی غم‌انگیزی را یادمان می‌اندازد به دنبال جو می‌گردیم)

در دوم آذر(هفته بسبج) ١٣٨۵ مصادف با ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها ازدواج کردم.

 

ـ خوب، در مورد ورودتون به حوزه بفرمایید.

  • قبل از دانشگاه هم علاقه اولم حوزه بود که متاسفانه با مخالفت خانواده روبرو شدم. ولی بعد دانشگاه با همراهی همسرم تونستم حوزه رو انتخاب کنم. موافقت همسر در مسیر حوزه که پر است از سختی‌های مختلف امریست بسیار حیاتی.

 

ـ خوب الان در چه مرحله ای هستید، در قیاس فضای حوزه و دانشگاه نکات تون جالب خواهد بود.

  • سخته قیاس کردن فضای حوزه و دانشگاه. بحمدالله محیطی که در دانشگاه با جمع رفقای بسیج داشتم شاید از خیلی از جمع‌های حوزوی معنوی‌تر بود. هدف در هر دو جا ببن رفقا انجام وظیفه بوده و هست.

 

ـ صحیح. از حیث علمی و بحث‌های چالشی چطور؟ البته شما در مدرسه معصومیه مشغول بودید که ظاهراً همه محصلین مانند شما دانش‌آموخته دانشگاه هستند.

  • وقتی در مسیر جلب رضای الهی حرکت می‌کنی تفاوت زیادی نداره کجایی. فقط باید آن‌جایی بایستی که احساس می‌کنی وظیفه‌اس. والا جبهه، جبهه خدمت است. با اومدن نسل جدید به حوزه و تغییر بافت سنتی آن خوشبختانه مباحث روز و به قول شما چالشی خیلی پررنگ‌شده. البته به نظر این بنده هنوز بازدهی مناسب را ندارند. به دلایل عدیده که ذکرش در این مقال نگنجد.

 

ـ ان شالله شما رو به زودی در لباس روحانیت خواهیم دید؟ اولویت سال‌های پیش‌رو، تبلیغ، پژوهش یا اصلا نظریه‌پردازی و …؟

  • تبلیغ و پژوهش رو بیشتر دوست دارم خیلی از فضاهای تئوری خوشم نمیاد.

 

ـ بریم سراغ بسیج دانشجویی؛ اگه یه بار دیگه برگردید دانشگاه، آیا باز سراغ بسیج می‌آیید؟ چرا؟ کدوم علت مهم‌تره؟ و این‌که بعد دانشگاه توانستید، از پتانسیل‌های مشترکتون با دوستان آن دوران استفاده کنید؟

  • بله. قطعا میام. بسیج دانشگاه برای من فقط یک تشکل دانشجویی نبود. جایی بود که با رفقا یک سبک زندگی اسلامی رو تجربه کردم. زندگی در کنار کسانی که معیار زندگیشون شهدا بودند. هنوز بهترین رفقای من همون بچه‌های بسیج‌اند. و الان بعد از سال‌ها حسرت یک ساعتش رو میخورم که دوباره برام تکرار بشه. متاسفانه مشغله‌های مختلف دوستان و حوزه‌های متفاوت فعالیت‌مون مانع از استفاده بهینه شده.

 

ـ با توجه به گذشت چندین سال از مجمع فارغ التحصیلان، مهمترین نکات مثبت و منفی مجمع رو چی میدونید؟ پیشنهادی دارید برای ارتقای بهبود ها و کاهش نکات منفی بفرمایید.

  • شاید مهم‌ترین نکته مجمع دغدغه‌ی با هم بودن و اندیشیدن به آرمان‌ها و اهداف مشترک باشه. البته این نظر منه. واقعا وقتی یک جمعی بعد از یک دهه از فارغ التحصیلی‌شون و هرکدوم با گرفتاری‌ها و مشکلات خاص خودشون به صورت خودجوش دور هم جمع میشن تا اهدافشون رو فراموش نکنند، نمیشه نکته منفی براشون ذکر کرد. ولی اعتقاد دارم در یکسری از زمینه‌ها میشه با سرعت بیشتر عمل کرد یا به تعبیری جهادی‌تر بود. مثلا به نظرم کار راه اندازی صندوق خیلی طولانی شد. یا اینکه الان مجمع خلاصه میشه در دیدار دو روزه هرسال و در طی این یکسال کسی از حال کسی خبر نمی‌گیره (به جز معدودی از دوستان) و…

 

ـ یه خاطره تشکیلاتی در ایام دانشجویی یا یکی از فعالیت‌های مؤثر تشکیلاتی خودتون و علت اهمیتش رو برامون بفرمایید.

  • انصافا ایام فعالیت در بسیج همه‌اش خاطره است، اردوهای جنوب، پیش دانشگاهی، تشکیلاتی، اعتکاف، احیا، دعاهای کمیل و ندبه خوابگاه، همایش‌ها و… . انصافا همه‌اش خاطره است. اما تقریبا همه دانشگاه‌ها و تشکل‌ها نظیر این فعالیت ها رو دارند؛ ولی آن‌چه که بسیج ما رو متمایز می‌کرد، در ستاد استقبال بود که واقعا فوق العاده بود من هنوز لحظه ورودم به تبریز رو از یاد نمی برم که ساعت ۴صبح بود و نمی‌دونستم باید چکار کنم که با ستاد استقبال و بر خورد خوب بچه‌های بسیج وارد چادر شدم و… و فکر کنم سال بعدش خودم مسول پذیرش شدم. البته اون اوایل که چادرهای خاکی سپاه رو داشتیم، چهره برخی از دانشجوها موقع پذیرش دیدنی بود از یه طرف جایی نداشتن برن از طرف دیگه اصلا تو فضای چادرهای خاکی سپاه نبودن. خاطرم هست یه خانواده اومدن که حجابشون منشوری بود؛ بندگان خدا بیسیم و چادر سپاه و چفیه و … رو که دیدن کم مونده بود دستاشون رو رو سرشون بذارن بگن تسلیم… روسریهاشون رو عقب جلو کردن و با سلام صلوات وارد چادر شدن.

 

ـ شما از مؤسسین هیات فاطمه الزهرا سلام الله علیها بودید، اگر خاطره‌ای، ملاحظه‌ای از روزهای راه‌اندازی و در ادامه از این هیات دارید خوشحال میشیم بفرمایید.

  • خواهش میکنم. از مؤسسین که نبودم. خاطرات هیات غالبا سرشار از معنویته به جز اون سالاد اولویه و اون چایی‌ها که با جوراب دم می‌کردیم و… یه بار وقتی حاج آقا احدی اومده بودن حسینیه شهرک فضا واقعا برای من جالب بود، حسینیه کیپ تا کیپ پر بود. از جمعیت یه سری از بچه با شلوارک و …پای صحبت‌های ایشون گریه می‌کردند، متاسفانه حیف شد که اون جلسات ادامه پیدا نکرد. واقعا یک عالم میتونه عالمی رو مجذوب خودش کنه.

 

ـ شما در دوره‌هایی از بعضی از فعالیت‌ها، انتقاداتی داشتید، اگر مایل هستید میتونید باز کنید.

  • انتقادها رو باز کنم یا فعالیتها رو؟ اجازه بدین مختصر بگم. ما یه جاهایی ببشتر درگیر اعداد و ارقام می‌شدیم تا محتوی. ما نیروهایی داشتیم که از لحاظ فکری کم‌نظیر بودن و صحبت‌هاشون بسیار جذاب و مستدل بود یعنی آن چیزی که دانشجوها دنبالش می‌گشتند، که متاسفانه بیشتر انرژی این بزرگواران در کارهای اجرایی سنگین تلف می‌شد.

 

ـ خیلی مختصر شد. میتونید مثال بزنید؛ یعنی بفرمایید چه نوع برنامه یا رویکردی باید جایگزین چه نوع برنامه‌ای میشد؟

  • مثلا یه مورد اردوی جنوب. به نظر من اصلا نیازی به اون حجم بالا نبود. یا می‌شد کاروان رو مانند اکثر دانشگاه‌های کشور دست سپاه سپرد کاری که خیلی از دانشگاه‌ها می‌کنند. و نیروهای اصلی‌مون متوجه کار فرهنگی توی اتوبوس‌ها می‌شدند. من نمیخوام اسم ببرم چون تعداد زیاده. ولی شما ببینید ما چه نیروهایی رو در اجرایی داشتیم که اصلا ذاتاً جون می‌دادند برای کار فرهنگی. ما با دیدگاه خودمون و سیره شهدا می‌رفتیم جنوب در حالیکه لزوما اون زائرها این دیدگاه رو نداشتند. برای ما مهم نبود شام و ناهار کی بخوریم. اصلا بخوریم یا نه. ولی اون دانشجوی زائر وقتی ۴بعد از ظهر غذای سرد توی گرمای شرهانی تحویل می‌گرفت اصلاً یک چهرۀ رضایتمند رو نداشت. خودم به چشم دیدم که میگما. ولی نباید غافل شد که زحمات بچه‌ها در اردوی جنوب خارق العاده بود که این از اخلاصشون ناشی می‌شد.

 

ـ خیلی فضای بحث اردو جنوبی شد، اگه مایل هستید، یک خاطره از اون روزهای سخت در اجرایی و پشتیبانی بفرمایید.

  • خاطرات که زیاده. اوایل سالی که با تدارکات رفتم جنوب. همرا با یه راننده (آقا قدرت) کل آذوقه تدارکات رو با خاور می‌بردیم جنوب. این‌که خاور نهایت سرعتش۶۰تا بود و آقا قدرت همون رو هم نمی‌رفت و…بماند

به ما گفتند وسایل رو ببر هویزه آشپزخونه تحویل بده. آقا ما نمیدونستیم منظور یادمان شهدای هویزه است. رفتیم شهر هویزه سراغ آشپزخونه رو می‌گرفتیم. واقعا آدرس دقیقی بود. هویزه آشپزخونه. خلاصه چندتا آشپزخونه رو گشتیم تو شهر تا غروب. به هرکی می‌گفتیم آشپزخونه کجاست می‌گفت آشپزخونه کی؟ و من می‌گفتم نمیدونم به من گفتن برو هویزه آشپزخونه. بعد فهمیدیم باید بریم یادمان. حالا کاروان داشت میومد ما قرار بود شام درست کنیم. ساعت ۶ هنوز ما تو شهر بودیم. بالاخره ساعت ٧رسیدیم یادمان دیدیم هنوز دیگ و فر و…نیامده. یک ربع بعد اونا هم رسید. حالا آب نبود برای شام درست کردن. خلاصه یادم هست بچه‌ها خسته اومدن و خوابیدن بعد شام آماده شد. یکی یکی بیدار می‌کردیمشون تا شام بهشون بدیم. خوش اخلاق‌ترها می‌گرفتن و می‌خوابیدن. اما اونایی‌که کمی خسته‌تر بودن، با یک نگاه معنی‌داری غذا رو می‌گرفتن و…

یه خاطره‌ای که خیلی حیفم اومد از اردوی جنوب نگم مربوط به سال ۸۳ اولین سالی که ما با دانشگاه به اردوی جنوب می‌آمدیم. وقتی که خبر ثبت‌نام اردوی جنوب پیچید فضای ثبت نام توی دانشکده برقرار شده بود و همه می پرسیدند آقا ثبت نام می‌کنید و میریم نمیریم.. ما با یکی از رفقامون که از رفقای اهل تسنن‌مون بود پیشنهاد دادیم و گفتیم فلانی تو هم بیا اردوی جنوب بریم و با هم دور هم هستیم گفت بابا من که از شهدا چیزی نمیدونم به شوخی و طنزی ک داشت، گفت من اصلا اینا رو قبول ندارم و اینها تا این‌که راضیش کردیم، با ما اومد جنوب همه مناطق را که می‌رفتیم چیزی که یادم هست مثلاً قصرشیرین این طرف و آن طرف می‌رفتیم مثل یک بازدید معمولی مثل یک تور تفریحی این‌طوری برخورد می‌کرد با مناطق تا این‌که غروب شلمچه رو من کاملاً خاطرم هست وقتی که نماز خواندیم بعد نماز من اومدم برم دیدم که یه جایی حالت دهلیز مانندی زانوهاشو بغل کردن نشسته چشماش قرمز شده صورتش پر اشک دست منو گرفت و گفت محسن اینجا کجا بود منو آوردی؟ گفتم چی شده گفت تا به حال تو عمرم این‌طور گریه نکرده بودم این صحنه برای خودم خیلی تکان دهنده بود کسی که اعتقادات ما رو نداره نگاه ما را نسبت به شهدا نداره. از لحاظ آرمانی و سطح تفکری خیلی با ما فرق میکنه، ولی یه عنایت ویژه‌ای که خود شهدا میکنن اینه که خود شخص رو هم دست خالی بر نمی‌‌گردانند و یه رابطه خیلی خوب پیدا کرد و این برای خود من یه درس خیلی بزرگی بود که کسانی هم که حتی غیر از هدفی برای شهدا با اهداف دیدار میان دست خالی از این مناطق بر نمیگردن. حالا چه برسه به اون بچه هایی که شبانه روز با اخلاص و با تموم توانشون برای اینکه یاد شهدا زنده بمونه فعالیت می‌کردن، انشالله اجر همتون که تو این دم و دستگاه زحمت میکشید، با خود حضرت اباعبدالله باشه و بعد هم محشور بشیم هممون باشهدا.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *